تو به سنگینی سایه ای از وحشت مرا ترک کردی و مرا در برزخی از درد و
عذاب رها کردی ، دردی که احساس می کنم سنگینی آن تا آخرعمربا من
باقی می ماند .
حالتی بین خوابو بیداری پیدا کرده بودم ، می دانستم بیدارم اما باور این بیداری
برایم سخت بود . تا ساعتی همانجا نشستم و به جای خالی تو نگاه کردم .
شاید در خیالم این دیدار را اتفاق نیفتاده ای می پنداشتم . ای کاش چنین بود.
ای کاش !
اگه به زور روزگار از زندگیت میرم کنار
میرم که ثابت بکنم عاشقتم دیوونه وار
تو گریه ها و های و زار سپردمت به روزگار
این از خودم گذشتنو پای خاطرخواهیم بذار
نویسنده: بهاره(یکشنبه 86/4/31 ساعت 6:45 عصر)