• وبلاگ : قلب شكسته
  • يادداشت : فصل جديدي را آغاز كردم كه پايانش ناپيدا و مه آلود است
  • نظرات : 5 خصوصي ، 66 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + تنها و غريب 

    بهار اينو بخون . از يه جايي خوندمش . خيلي باحاله . اينم سير زندگي تو البته با يه كم تفاوت . حالا بماند كجاش متفاوت

    من از پشت شبهاي بي خاطره ،
    من از پشت زندان غم آمدم
    من از آرزوهاي دور و دراز ،
    من از خواب چشمان نم آمدم...

    " خدا " ، " عشق " ، " عقل " ، " صبر "....

    اين ها رو داشته باشيد...!


    اول يه عشق زميني مياد سراغتون....بعد خوشي مي زنه به کلتون!!! نامه ي عاشقانه و عزيزم و جونم و قربونت برم و فدات شم و من تا آخر عاشقت مي مونم و جديدا ايميل و چت و ...( البته ديگه "جديدا" نيست بلکه "قديما" هست!!!)
    بعد هم ميوفتين رو خط مقدس ازدواج!!!
    مانع پشت مانع!!!
    هر چي سرعت دويدنتون رو بيشتر مي کنيد بيشتر به مانع ها برخورد مي کنيد.هي مي خوريد زمين؛ هي بلند مي شيد...
    از رو که نمي ريد!!!
    بعد رو مياريد به "خدا"!!
    خدايي که تا ديروز فقط بلد بوديد اسمش رو با خودکار مشکي، قشنگ بالاي دفتر پاکنويستون بنويسيد!!!
    از خدا مي خوايد شما رو به عشقتون برسونه... _ نه خير؛ خبري نيست که نيست! _
    التماس خدا رو مي کنيد...نه
    مانع ها همين جور جلوي پاتون سبز مي شه!
    بعد که مي بينيد خبري از "وصال" نيست ، رو مياريد به عرفان و صوفيگري!!!

    کوله بار سفر مي بنديد و مي شيد " عاشق(آليس) در هفت شهر عشق( سرزمين عجايب)"!
    به اين نتيجه مي رسيد که بايد "صبر" کرد.
    ولي باز هم خبري نميشه...
    نتيجه مي گيريد که بايد "بيشتر" صبر کنيد...
    خير؛ خبري نيست.
    به در و ديوارفحش و ناسزا مي ديد که اونا مفهوم عشق رو نمي دونن!!!

    مدتها مي گذره و روزها مي شن "دست ِ فاصله"...
    تا اينکه مي رسيد به "عقل" ...
    خوب فکر مي کنيد .
    فکر ...فکر
    به اين نتيجه ي گرانبار مي رسيد که عقلا ، ازدواج شما با "اوشون"، صحيح نبود....هر دوتون بد بخت مي شديد...

    ولي خب همه ي ما مي دانيم که "عاقلان نقطه ي پرگار وجودند ولي ، عشق داند که در اين دايره سرگردانند!"
    پس تصميم مي گيريد مقداري از عقلتون کم کنيد و به همون عشق برگرديد!
    روزها و ماه ها و حتي سالها مي گذره و بالاخره "اوشون" ازدواج مي کنند.يا شايد هم "شما" ازدواج کرديد( با کسي که مامان اينا معرفي کردن!!!)
    تعهد مي ديد که "وفادار" بمونيد به زندگي مشترکتون ...کاش سر حرفتون بمونيد!!!!!!!!!!!!!!!

    اين آخرين کلمه ي سه حرفي بود که پريشب به ذهنم رسيد."وفا" ...
    وفا کجاي زندگي ماست؟
    وفا رو با چي ثابت کرديم؟

    ما حتي به خودمون هم وفا نکرديم...